بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایتبه شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردمقضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداندکه عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم دهکه چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامیهزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشدفراق روی تو چندین بس است حد جنایت
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردنکجا برم گله از دست پادشاه ولایت
به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنیبه هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
کمال حسن وجودت به وصف راست نیایدمگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایانهنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامدکه دردی از سخنانش در او نکرد سرایت *