ای نفسِ خرّمِ بادِ صبااز برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح؟مرغِ سلیمان چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟یا سخنی میرود اندر رضا؟
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف؟با قدمِ خوف رَوم یا رَجا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوستبگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیفچند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟
آنهمه دلداری و پیمان و عهدنیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَدصلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگدست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که اودوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت استدرد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنمروزِ دگر میشنوم بر ملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفتدر که نگیرد نفسِ آشنا؟
گر برسد نالهٔ سعدی به کوهکوه بنالد به زبانِ صدا *