ماهرویا! روی خوب از من متاببیخطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشمِ ترنیمهای در آتشم، نیمی در آب
هر که باز آید ز در، پندارم اوستتشنه مسکین، آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدفناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن میگوید و دل میبردو او نمک میریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهنظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیرتا بگیرد جامهات بوی گلاب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دستسرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویات مپوشتا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا! گر در برش خواهی چو چنگگوشمالت خورد باید چون رباب *