نتوان به خواب کرد مسخر خیال راجز پیچ و تاب نیست کمند این غزال را
در عالم خیال، بهارست چار فصلبلبل به چتر گل ندهد زیر بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیستپنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
رحمی به شیشه خانه دلهای خلق کناز می مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشنی که سرو تو دامن کشان رودبی طاقتی ز ریشه برآرد نهال را
برگ نشاط نیست درین تیره خاکدانریحان ز آه سرد بود این سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دریانگشت، ترجمان زبان است لال را
با تیرگی بساز که ابروی عنبرینیکشب سفید گشت ز منت هلال را
بر جرم من ببخش که آورده ام شفیعاشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیستزنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشید سر به گریبان نیستیتسخیر کرد مملکت بی زوال را *