ای کنده سیل فتنه ز بنیادتوی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونانشد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانیمقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسمگمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شدویرانهای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزهبگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزیبا تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمدبر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینمبی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینیبیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نهای فارغهرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزهٔ بی شفقتچون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمنگاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستتای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوترکی مسکینبازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزددیو زمانه، گر شود استادت *