خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست؟طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد؟سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانهٔ خالم، نظری بیش نبودچون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودنبامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویات دیدمبه همین دیده، سرِ دیدنِ اقوامم نیست
نازنینا! مکن آن جور که کافر نکندور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافمن که در خلوتِ خاصم، خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت برومبندگی لازم، اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو، کز دوستیاتخبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنیبه دو چشم تو، که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا! نامتناسب حیَوانی باشدهر که گوید که دلم هست و دلآرامم نیست *