یکی را دست حسرت بر بناگوشیکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفانکه تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت میکنندمز من فریاد میآید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودمدگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشانورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال استنیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمیشاید گرفتن چشمه چشمکه دریای درون میآورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوببیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذاربرو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدیکه در سختی کند یاری فراموش *