بوی گل و بانگ مرغ برخاستهنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاندنقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیستهر جا که تویی تفرج آنجاست
گویند نظر به روی خوباننهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چونچون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرمتا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرتدر وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزدآتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدیگویند خلاف رای داناست
از ورطهٔ ما خبر نداردآسوده که بر کنار دریاست *