ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانیدودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکنما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشدمیبایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبیدست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماندگر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازانهمچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینمایدتا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آیدگر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثیصبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شددی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهیگر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستان استبعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی *