غافلند از زندگی مستان خوابزندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمتخانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شوکآنچه عقلت میبرد شر است و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچجامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروانترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیشبرنگیری، رنج بین و گنج یاب
چشمهٔ حیوان به تاریکی در استلؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
هر که دائم حلقه بر سندان زندناگهش روزی بباشد فتح باب
رفت باید تا به کام دل رسندشب نشستن تا برآید آفتاب
سعدیا گر مزد خواهی بی عملتشنه خسبد کاروانی در سراب *