ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان رایاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را
اول پدر پیر خورد رطل دمادمتا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یارآری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانیبی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفتحسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحلشهد لب شیرین تو زنبور میان را
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دستترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروحیا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم دهتا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدستکز شادی وصل تو فرامُش کند آن را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آیداز جای جراحت نتوان بُرد نشان را *