بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هستبگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببریمکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتینظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روزز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشایدکسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانیاز این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوختهنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسیدو گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیستکه در جهان به جز از کوی دوست جایی هست؟! *