ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمدراست گویی به تن مرده روان بازآمد
بختِ پیروز که با ما به خصومت میبودبامداد از در من صلحکنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمانباز پیرانهسرم عشقِ جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مُصیبت بنشستبادِ نوروز علیرغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشتدلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در منآن بت سنگدل سختکمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از درِ غیبهر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
عشقِ روی تو حرام است مگر سعدی راکه به سودای تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنیدکاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد*