مرا گویی چه سانی من چه دانمکدامی وز کیانی من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمورز چه رطل گرانی من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه داردکز او شیرین زبانی من چه دانم
مرا گویی در این عمرت چه دیدیبه از عمر و جوانی من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ اوچو آب زندگانی من چه دانم
اگر من خود توام پس تو کدامیتو اینی یا تو آنی من چه دانم
چنین اندیشهها را من کی باشمتو جان مهربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهش مقیمیمگر تو راهبانی من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیرتو تیری یا کمانی من چه دانم
خنک آن دم که گویی جانت بخشمبگویم من تو دانی من چه دانم
ز بیصبری بگویم شمس تبریزچنینی و چنانی من چه دانم *